آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

از که نالم که چنین یا که چنان با ما کرد

نَفسِ خودکامِ هوس‌پیشه مرا رسوا کرد

موج شهوت ز ازل کشتی عشقت بشکست

جست طوفان و مرا غرقهٔ این دریا کرد

عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر

خود هوس بود مرا شیفتهٔ سودا کرد

گاه بر گردنم افکند خم زلف بتی

کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد

گه نمودم خم ابروی که اینت محراب

پیش آن قبلهٔ کج عابد پابرجا کرد

گاهی‌ام کشور دل داد به ترک نگهی

کز درونم به فسون صبر و خرد یغما کرد

خواستم آب حیاتی به لبی داد نشان

جستمش خضر اشارت به خط خضرا کرد

آتش افروخت ز رخسار و مرا هندو ساخت

گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد

گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر

گاه پیمانه صفت سجده‌گهم مینا کرد

سادهٔ جلوه‌گر آورد که این غلمان است

لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد

الغرض عمر گران‌مایه به خیره بگذشت

کارش این بوده به عالم نه به منِ تنها کرد

مگر آشفته تولای علی گیرد دست

ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد