صحبتی از جان مگر در پیش جانان گفتهاند
نور پیدا را حدیث از نار پنهان گفتهاند
قصه دلهای زار عاشقان با زلف تو
گرچه جمعی گفتهاند اما پریشان گفتهاند
سر بلند است ار سرش بر دار یاسا میزند
چون گدایی را شکایت پیش سلطان گفتهاند
تیره خاکی در بر اکسیر اعظم بردهاند
نام دیوی زشت را نزد سلیمان گفتهاند
با لبت گفتند درد دل مرا از دشمنی
دوستی شد درد را چون بهر درمان گفتهاند
اشتیاق پیر کنعان بهر یوسف بردهاند
حالت بستان جنت را به رضوان گفتهاند
همچنان گفتند کآمد یارت امشب در وثاق
مژده تشریف یوسف را به زندان گفتهاند
عشق را سودا شما رند ار حکیمان عیب نیست
آنچه را با چشم ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
سر پنهان دل ار مانده است آه و آب چشم
هر دو در یک لمحه از سر تا به پایان گفتهاند
گر به دل مدحت بسی گفتند از اهل سخن
دلنشینتر آمد آن مدحی که از جان گفتهاند
شیخ گفت آشفته در وصف علی کرده علو
بیش از این میدانمت جانا که ایشان گفتهاند