آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۷

آزار اگر از یار است آزار نباشد

هر یار که آزرده شود یار نباشد

دین و دل و سرباختن اندر کف پائی

اندک بود ای کار که بسیار نباشد

سنجیده خرد بار همه کون و مکان را

جز بار فراق تو بدل بار نباشد

چون خواب بهر چشم گذشتم بشب هجر

یک دیده عاشق نه که بیدار نباشد

تا چشم تو از بستر عشاق شده دور

یک دل نشنیدیم که بیمار نباشد

لاقیدی و بر کفر بدل کردن اسلام

عاشق کند این کار و در انکار نباشد

آنکس که گرفتار بود نفس و هوا را

اندر قفس عشق گرفتار نباشد

زآئینه دل گرد خودی گر بفشانی

بالله که در این آینه زنگار نباشد

اندر نفس قاصد اسفار نکویان

لطفی است که در آین آینه زنگار نباشد

عشقت گهر و بند او مصر محبت

یوسف مبر آنجا که خریدار نباشد

حاشا که به بتخانه و کعبه ببرم طوف

گر نقش نکوی تو بدیوار نباشد

آندل نه پریشان بود آشفته که یکعمر

در حلقه آن طره طرار نباشد

جز صبح بناگوش تو در آن خم گیسو

صبحی بشب هجر پدیدار نباشد

گفتار من از عشق علی بود و دگر هیچ

ورنه دگری قابل گفتار نباشد