آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵

اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند

هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند

اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را

بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند

اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی

نه پندارم که دیگر بلبلی وصف گلی خواند

مدد از عشق اگر باشد عجب نبود زتأثیرش

که موری پادشاهی سلیمانرا بگرداند

کسی گر یکدلی رنجاند صد کعبه شکست از او

چه خواهد دید پاداشش اگر صدل برنجاند

از این سودای آشفته بپرهیزید ای یاران

که این شوری که او را هست عالم را بشوراند

برو زاهد مده پندم تو اندر عشق مهرویان

نمیدانی که عاشق پند تو افسانه میداند

مرا گفتی که از آن حلقه گیسو دلت بستان

دلی هر کس که با کس داد هرگز بازنستاند

طمع دارم ز لطف حق گرچه نیستم قابل

مرا در خاک کوی مرتضی آخر بمیراند

مگر نتوان بدل کردن شقی را بر سعید ای دل

که گر خواهد علی از لطف عام این کار بتواند