آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴

دوست بیدوست بگلشن بتماشا نرود

گو سکندر سوی ظلمات بتنها نرود

چون بگیسوی تو منسوب بود شام فراق

به که ناید سحر و این شب یلدا نرود

هر که در کعبه کوی تو طوافی کرده است

آید از کعبه بطوفش که از آنجا نرود

ساکن گلشن کوی صنم گلرخسار

بتفرج بگلستان و بصحرا نرود

هر کرا خار محبت بخلد اندر دل

بستر از خار کند بر دیبا نرود

سرو زیبا رود و آید از باد شمال

چون تو رعنا نبود همچو تو زیبا نرود

لاله باغ وفائیم به تغییر زمان

داغ سودای تو هرگز زسویدا نرود

عاشقی گر نرود از در جانان بفغان

عندلیبی است که از باغ بغوغا نرود

گفتم از نقطه موهوم و نگویم زآن لب

کاندرین نکته همانا سخن ما نرود

عشق در فطرت عشاق سرشته زازل

که بشمشیر و بزور و بمدارا نرود

شهر یغما همه ترکان ستمگر دارد

هر کس این ترک ببیند سوی یغما نرود

گر کسی گوهر مقصود بیاید در خاک

بعبث در هوس در سوی دریا نرود

جان آشفته مقیم سر کوی علی است

روح مجنون زسر تربت لیلا نرود