ز نمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد
نه رطب ز سرو هرگز چو لب تو تر بریزد
خط سبز بیسبب نیست که بر لبت نشسته
به شکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد
نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز
که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد
تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید
تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد
همه طرح خوب ریزد به صحیفه مانی صنع
به خدا ز خامه طرحی ز تو خوبتر بریزد
تو چه چشمهٔ حیاتی که ز شوق تو نشاید
که ز چشم آب حیوان به رهت خضر بریزد
چو حدیث اشتیاقت به صحیفه مینویسم
نشود شبی که کلکم به جهان شرر بریزد
تو چه گوهری همانا که ز بحر کبریایی
به صدف چو گوهر تو به جهان بشر بریزد
منم آن نهال آشفته که میوهام بود عشق
به جز از ولای حیدر ز برم ثمر نریزد