تا رود جان از تن ما میرود
داند این معنی به عمدا میرود
دل نگیرد بعد از این اینجا قرار
دلبرش هرجا هست آنجا میرود
خار دیبا ترسمش بر پا رود
گر که خود بر فرش دیبا میرود
فوج غمزه جابهجا داده قرار
ترک یغمایی به یغما میرود
تا که گیرد فیضی از لعلش مسیح
مردهسان سویش مسیحا میرود
اشک من هرشب به پروین عقد بست
تیر آهم بر ثریا میرود
آن پسر را بر پدر بس فخرهاست
فخر مردم گر به آبا میرود
دل ز کویش میکند عزم سفر
بلبل از گلشن به غوغا میرود
بر سر زلف بتان دل بستهای
عمرت آشفته به سودا میرود
سر بنه بر درگه شاه نجف
کار درویشانا به مولا میرود
لعل دارد از لب تو آب و رنگ
در ز چشم ما به دریا میرود