آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

دوستان دلبر بدست افتاد دستی برزنید

زآن می کهنه بیارید و زنو ساغر زنید

دست افشان پای کوبان بذله سنج و نغمه خوان

چشم بگشائید و قفل آهنین بر در زنید

جان سپند آسا زشادی بر سر آتش نهید

وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنید

مطربان دفها بکف آرید با ضرب اصول

چنگ اندر چنگ نای و بربط و مزمر زنید

از برای استراق سمع گر آید رقیب

از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنید

گر بگردد گرد خانه نیمشب میر عسس

سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنید

از نوای کوس شادی گوش گردون کر کنید

تیر آه آتشین دردیده اختر زنید

کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست

خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنید

صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنید

شیخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنید

حلقه زلفش بجای حلقه کعبه بدست

در دل شب صبح جویان حلقه ای بر در زنید

یعنی ازکون و مکان یکسر بگردانید رو

همچو آدم تکیه بر خاک در حیدر زنید

هان و هان این موهبت را ما و تو در خور نه ایم

بوسه ای بر خاک سلیمان و در قنبر زنید

تا نیفتد دیگ سودای غم عشقش زجوشن

آتش آشفته را پیوسته دامن برزنید