آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

عاشقان را بسر ار تیر بلا میبارند

جانب دوست همان به که فرونگذارند

ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین

چون خلیل آتش افروخته گل انگارند

از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند

هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند

به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل

آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند

تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند

پرده از روی نگارین تو گر بردارند

پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ

که عروسان چمن میل تماشا دارند

گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد

پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند

خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم

خاطر بلبل دلسوخته میآزارند

سر نهاده بسر دست بکوی خوبان

مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند