آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

عشق نگوئی که بر قرار نماند

حسن تو چون دید مستعار نماند

بلبل شیدا بنه هوای گل از سر

کاین گل و این باغ و این بهار نماند

گر بکشی تیغ امتحان تو بمیدان

عاشق تو جز یک از هزار نماند

پنجه که گفتی کنمن بخون تو رنگین

کودکی و عهدت استوار نماند

زآه من ای آینه بیا و بپرهیز

تا که برخساره ات غبار نماند

گر بچمد سرو قد تو بگلستان

سرو باین ناز و اعتبار نماند

پرده فروهل بتا زروی نگارین

تا که جهانت بانتظار نماند

محو نگردد نشان کشته عشقت

نقش انا لحق بجا و دار نماند

خط تو دارد نشان زلشکر حسنت

وه که بدست کس اختیار نماند

بی دهنت نیست نقل عیش مهیا

بی لب تو باده خوشگوار نماند

راست چو تیغ شهست آن خم ابرو

کش تنی اندر بکارزار نماند

شاه ولایت چراغ راه هدایت

آنکه جز او کس بکردگار نماند

ساغری آشفته وار کش زشرابش

تا بسرت دردی از خمار نماند