آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶

تا غمزه ات شبیخون در کشور سکون زد

چون غرقه مردمک دوش غوطه بموج خون زد

عقلم زسر گریزان جسمم چو شمع سوزان

عشق آتشی فروزان در پرده درون زد

شد چهره زعفرانی اشکم شد ارغوانی

تا عشق نغمه سازم در سینه ارغنون زد

کردی بحی تجلی روزی زروی لیلی

مجنون به نجد از وجد لابد دم از جنون زد

در لامکان نگنجد کس را مکان خدا را

فراش عشق آنجا خیمه بگو که چون زد

عشق است و بس که ریشه از کوه کند فرهاد

عشق است و بس که تیشه بر طاق بیستون زد

در طور عشق حیدر آشفته سوخت چون خس

جان شد نثار جانان خرگه زتن برون زد