آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

آنان که حجاب تن و جان را بدریدند

در پرده بجز شاهد جانانه ندیدند

پیمانه بدادند و قدح باز گرفتند

گفتند هنیئا لک و پاسخ بشنیدند

یک طایفه ی رشته تسبیح گرفتند

یک سلسله زنار و چلیپا بگزیرند

جمعی بخرابات بجامی شده آباد

قومی بمناجات مرادند و مریدند

بی سعی گروهی همه در کعبه مجاور

یک قوم طلبکار و بکعبه نرسیدند

اکسیر زخاک در میخانه گرفتیم

بیهوده کسان از زر و زیبق طلبیدند

نازم بخرابات که مستان خرابش

پیمانه و ساغر نه که خمخانه کشیدند

آنان که زدی دست ملامت بزلیخا

یوسف چو بدیدند همه دست بریدند

فوجی بتجمل کمر و تاج ستاندند

قومی زتغافل زسر خویش رمیدند

صد سلسله دل داشت بزلف تو نشیمن

مرغ دل آشفته چو دیدند پریدند

بر کس نسزد کسوت والای ولایت

این جامه ببالای تو از ناز بریدند

آنان که به تو دست خدا دست ندادند

رفتند و سر انگشت بحسرت بگزیدند

قومی که زتو روی باغیار نمودند

از کعبه به بتخانه آزر گرویدند