وصل میخواست دل و کار به هجر تو کشید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هرکه یوسف به زر ناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بیعشق نشستن نتوان
به برای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نبیند جز یار
هرکه در آینهٔ دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هرکه از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان به لبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل به لب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرگ از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نتپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید