آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

گرد عسلی لعل تو مور و مگسانند

یا خط نظر بند به صاحب هوسانند

ما هیچکسان جز تو کس ای عشق نداریم ‏

این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند

لیلا تو به محمل درو مجنون تو عالم

رحمی تو که این قافله از بازپسانند

از پرتو رخسار تو دودی قبس طور

از نور تو خورشید و قمر مقتبسانند

آنان که مسلمان و به دل منکر عشقند

کافر همه از قلب و مسلمان به لسانند

ای شمع تو از آه سحرخیز بپرهیز

زیرا که در این سلسله صاحب‌نفسانند

عشاق کدامند و چه نامند به کویت

در رهگذر جلوه‌ات ای برق خسانند

در کوی تو آشفته و اغیار هم‌آواز

با بلبل و با زاغ و زغن هم‌قفسانند

اندیشه نداریم دلا زآتش دوزخ

ما را به در شاه نجف گر برسانند