آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

عجب که بی تو شبی عاشقان بیاسایند

که طالبان حرم ره شبانه پیمایند

مبارزان جهان گرچه سخت بازویند

به پیش پنجه آهن زعهده برنایند

نشان عاشق شیدا چه پرسی آن باشد

که در میانه شهرش بخلق بنمایند

کبوتران حرم سایرند و ما ثابت

که عاشقان تو مرغان رشته برپایند

بچشم و غمزه خوبان چه خاصیت دادند

که دل زآهن و فولاد و سنگ بربایند

بس است ناخن مخضوب مهوشان بگواه

چه حاجتست که دستم بخون بیالایند

زما بغیر جهالت بعمر سر نزده

مگر بهمت پیران بما ببخشایند

گر از حرم سوی دیرم همی بری آیم

مرید صادق آن میکند که فرمایند

باین امید برآیند ماه و خور زسپهر

که رخ بخاک در آستان تو سایند

بعهد لیلی و مجنون کمال نیست اگر ‏

زحسن و عشق من و تو بر او بیفزایند

به بسته اند در خیر زاهدان در شهر

در سرای مغانرا مگر که بگشایند

به خاک درگه حیدر گریز آشفته

که نوح و آدم در سایه اش بیاسایند