آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

اگر چو شمع ز تو آتشم به سینه نبود

ز چیست هر شبم از دل به سر برآید دود

کسی که شوق طواف حرم به سر دارد

عجب مدار به سر گر که بادیه پیمود

ز عشق منت بی‌حد بود به گردن من

که کرد بندم و از بند عالمم بربود

مرا از آن چه که اندام تست نقره خام

درون سینه دلت آهنی است سیم‌اندود

مکن ملامت پرده‌دری زلیخا را

به مصر حسن چو یوسف ز پرده روی نمود

هزار جان بخرم پیش تیغت اندازم

به قتل همچو منی گر تو می‌شوی خوشنود

به شام هجر تو دل‌مرده است آشفته

چسان بگو تن بی‌روح زنده خواهد بود

شهید عشق شوم زآنکه عشق دست خداست

که هست شاهد غیبش در آینه مشهود

علی ولی خدا مظهر جلال و جمال

که هفت قلعه خیبر ز ناخنی بگشود