آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

بی شایبه زنگ ازدل دیدار تو بزداید

یوسف چو بمصر آید بازار بیاراید

جان قیمت بوسش بود عشاق فزون کردند

چون مشتری افزون شد بر نرخ بیفزاید

آن دل که بود عطشان از شوق لب نوشت

از خوردن آب خضر حاشا که بیاساید

من عاشق سودائی تو شاهد هر جائی

دلدار چنان زیبد دلداده چنین باید

آن گوهر نایابی کز لعل شکر ریزی

حاشا که چنین لؤلؤ از بحر برون آید

یاد تو نسیم صبح من غنچه بستانم

بازآ که دل تنگم از بوی تو بگشاید

شد غالیه بو خورشید مه مشک فشان گردید

زلفت بمه و خورشید تا غالیه می ساید

نسل تو بود زآدم یا زاده حورائی

آدم که بیارد حور حوری که پری زاید

شور لب شیرینت سابد نمکم بر دل

مجروحم اگر حرفم گاهی بزبان آید

در سینه دل سختت چون آهن سیم اندود

زآهن بجز از سختی هرگز که نمی آید

افکند زرخ پرد دل برد نهان شد باز

آن شوخ پریزاده بنماید و برباید

با داغ تو آشفته می سوزد و می سازد

شاید که بر او روزی لعل تو ببخشاید

تابد بهمه آفاق چون مهر کند اشراق

کس چشمه خور با گل هر چند بینداید

ذرات جهان یکسر خورشید بود حیدر

خفاش بود منکر زان نفی تو بنماید