آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

پرده بگرفت زرخ آن گل رعنا گستاخ

نغمه برداشت زدل بلبل شیدا گستاخ

بت پرستان مگر از زشتی ما باخبر است

که زرخ پرده کشید آن بت زیبا گستاخ

آتش طور بود چهره اش دیده عبث

بهر دیدار چرائی بتماشا گستاخ

زاهدان دار بپا کرده بقتل عاشق

چون یهودان شده در کشتن عیسی گستاخ

گفتم ای طوطی خط بر چه زنی بر لب گفت

هست بر تنک شکر مرغ شکرخا گستاخ

لب شیرین نفسی بر لب آشفته بنه

که شکر بشکنهد این طوطی گویا گستاخ

آب خضر و دم عیسی بخرابات بجوی

که در آن خانه نشد خضر و مسیحا گستاخ

من زجنس دگرم نیستم از عالم خاک

ماهیم میزنم از شوق بدریا گستاخ

نیستم شب پره آخر که گریزم از مهر

دوختم دیده بخورشید چو حربا گستاخ

نه توئی اهرمن ایزلف و رخش بال ملک

بر سر بال فرشته چو نهی پا گستاخ

قدمت خدمت آن باده فروش از لیست

که کنون آدم و نوحند در آنجا گستاخ

عکسی ای ساقی توحید بیفکن در جام

تا بنوشم زطرب ساغر صهبا گستاخ

شده غواص به عمان مدیح حیدر

تا برآرم ز صدف لؤلؤ لالا گستاخ