آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

تو آن شهی که ز افلاکیان ستانی باج

ز خاک درگه تو روح قدس سازد تاج

قمر رکابی و کیوان جناب و می‌زیبد

که هندوان تو گیرند زآفتاب خراج

گر آفتاب جمالت نمیشدی طالع

هنوز صبح ازل بد نهان بظلمت داج

کمینه پایه تخت جلال تو کرسیست

اگر سریر سلیمان بدی زتخته عاج

اگر کلیم که در طور نور روی تو دید

و گر مسیح زلعل لب تو یافت علاج

اگر نه پنجه خیبر گشای توبودی

که داد دین پیمبر بدست و تیغ رواج

عیان حقیقت حقت بود زسر تا پا

چو نور شمع که پیداست از سراج زجاج

لسان حقی و دست خدا که گفت و شنید

به پشت پرده نبیت بلیلة المعراج

اگرنه واسطه بودی تو آفرینش را

چهار طبع مخالف نمیگرفت مزاج

کمین سگی زسگان در تو آشفته است

به آستان جلال تو بار یابد کاج