آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

گرچه جهان خرم است و فصل بهار است

بی گل رویتو گل بدیده چو خار است

گر بگلی بلبلی غزل بسراید

یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است

بر دل عاشق بغیر غم نفزاید

زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است

مطرب همسایه برد رنگ زناهید

ساقی خمخانه مست و باده گسار است

راست شد از تار دل نوای غم انگیز

باده ای لعل لبت دوای خمار است

مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس

باز نواخوان بیاد یار و دیار است

سرووش آزاده ام زبار تعلق

تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است

میروی و صد هزار دل برکیبت

رنج پیاده چه داند آنکه سورا است

در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد

چون بتواش نظره ای در آخر کار است

گلشن شیراز باد خوش بحریفان

خاک در طوس به زباغ و بهار است

بود مس آشفته و زفیض در شاه

گو بنگر صیرفی که زر عیار است