خون همه آفاق بخوردی و بست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست
از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست
تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست
مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست
آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست
ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست
یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست