آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

خون همه آفاق بخوردی و بست نیست

بردی دل و دین همه پروای کست نیست

از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع

تو شکری و باک زشور مگست نیست

تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی

اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست

مجنون بفغان است در این قافله لیلا

خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست

آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را

آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست

ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز

تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست

یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر

زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست