آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

فحش شیرین زلعل شکرخاست

زهر از دست نیکوان حلواست

زشتی ای عاشق قباحت فهم

کانچه زیبا کند همه زیباست

بلبل باغ خار نشناسد

که همه چشم بر گل رعناست

از هجوم رقیب در آن کو

چه عجب گر قیامتی برپاست

هر کجا میپزند حلوائی

از هجوم مگس همین غوغاست

شوقم اندر کمند عشق افکند

رفت شوق و تعلقم برجاست

عقل دیوانه خم زلفش

چشم او رهزن دل داناست

همچو آئینه ام زصیقل عشق

کاز سراپایم آن صنم پیداست

خار رشکم شکسته است بدل

تا تو را جامه زاطلس و دیباست

دست بگرفتمش که بوسم لب

گفت هی هی برو مگر یغماست

گفتی آشفته زلف او بگذار

فکر سودائیان همیشه خطاست

گر بدنیاست چشم اهل معاش

دیده زاهد از پی عقباست

من آشفته زین دو آسوده

چشم بر دست حضرت مولاست