آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

منم که بندهٔ مملوکم و عبید جلالت

چه جرم رفت که می‌رانیم ز بزم وصالت

حرام باد مرا زندگی به شام فراقت

بکش به بزم وصالت که خون بنده حلالت

فشاندم از مژه آبی که برنخیزد از آن گرد

بهل که خاک شود تن بر آستان جلالت

ز خون دل شده میراب عمریش مژه من

کنون که شد ثمری غیر گو مچین زنهالت

اگرچه خضر شوم غوطه‌ور به چشمه حیوان

که چون سکندر لب تشنه‌ام به جام زلالت

ز من بر آینه‌ات گر نشسته گرد ملالی

بشوی آینه از آب عفو گرد ملالت

غلام حلقه‌به‌گوشت منم مرا مفروش

اگرچه خلق جهانند هندوی خط و خالت

گمان مدار که کفران نعمت تو نمودم

که هست قوت شبانروزیم ز خوان نوالت

زکات حسن ز درویش خویش باز گرفتی

به آن گمان که فزاید مگر به گنج جمالت

ولی کمال چو دادت خدای مال ببخشای

مباد اینکه رسد آفتی به عین کمالت

اگر به بزم خود آشفته را دوباره بخوانی

دوام عمر بخواهد همی ز حیدر و آلت

علی که داد تمیزت علی که کرد عزیزت

علی که داد جمالت علی که داد جلالت