آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

کیم من تا توانم دهر زد از هستی به درگاهت

که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت

چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم

مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت

بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو

هزاران یوسف مصری فتاده در ته چاهت

نسیم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکین

زجا سیلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت

اگر کری هدایت بیند از تو خضر خواهد شد

ندارد ره سوی مقصد اگر خضر است گمراهت

مدام اندر یک احوالی پری از شبه و امثالی

بود کافر کسی کاندر گمان آورده اشباهت

سلاطین را بگاه اندر نبیند کس مگر گاهی

توئی کاندر حور آیند اندر گاه و بیگاهت

بود کاشفته را اندر دل صد پاره جا گیری

اگر در ساحت دلهای ویرانست خرگاهت

مرا از کثرت عصیان نباشد ره به سوی تو

بگیرم دامن حیدر که ره یابم به درگاهت