آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

آتشین روی تو را زلف نگویم دود است

بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است

خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است

یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است

عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن

عهد ما با می و مطرب زازل معهود است

خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم

عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست

بند پیر مغان شو در دیگر چه زنی

که دو کونش چو یکی جام بکف موجود است

گفتیم از حرم کعبه فروریخت بتان

بلکه از خلقت کعبه بت ما مقصود است

نه رجیم است همی دیود که یک سجده نکرد

هر که در حلقه عشاق نشد مردود است

صاف نوشان خم عشق چه مستی کردند

شور آشفته ازین ماده دردآلود است

هر که بینی بجهان نقش عبادت دارد

پیر ما بود که هم عابد و هم معبود است

جزدر میکده عشق که دایم باز است

هر دری هست گهی باز و گهی مسدود است

چه در است آن در شاهنشه آفاق علیست

که در میکده همت و بحر جود است