آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

سرو و گل گوئی از چمن برخاست

سرو گل رو از انجمن برخاست

نه بسوای گل ببوی تو بود

شور بلبل که از چمن برخاست

رفت و بنشست با رقیب ببزم

راست خواهی بقتل من برخاست

نیست کس را ببزم جای نشست

تا که آن سرو سیم تن برخاست

پی آثار لیلی و سلمی

لاله از ربع و از دمن برخاست

خضر کی دیده گرد آب حیات

این نباتت که از دهن برخاست

گر بلائیست زآن قد و بالاست

فتنه زآن چشم پرفتن برخاست

نم آبی فشاند چشمم دوش

کز ره جان غبار تن برخاست

داغها داشتم نهان در جان

لاجرم دودم از کفن برخاست

نیست جز نور شمع پروانه

پرتوی گر زپیرهن برخاست

سر نهد بحر عشق را چو حباب

هر کس اینجا بما و من برخاست

بر سر کوی تست خاک نشین

گر زبتخانه برهمن برخاست

در درون جلوه کرد نور علی

چون پری آمد اهرمن برخاست

شد گره در دل من آشفته

هر چه زان زلف پرشکن برخاست