آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست

لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست

آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون

هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست

لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه

دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست

مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش

آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست

گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا

پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست

کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم

کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست

من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل

باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست

نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی

حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست

صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش

گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست

چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل

آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست