آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۷

این دود که دوش از دل سودازده برخاست

چون شمع مرا سوخت ولی بزم بیاراست

ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت

چون خلعت خوبی که ببالای تو زیباست

تیز نظرش بگذرد از جوشن فولاد

با لطف بدن ساعد بازوش تواناست

زین قلب شکن لشکر مژگان که تو داری

خون دل عشاق بریزی زچپ و راست

در صورتت آن چشم که دید آیت معنی

صاحبنظرانش همه گویند که بیناست

یک شهر رقیب و همه با دوست هم آغوش

تنهائی در هجر نصیب من تنهاست

دارد سر تسلیم دلم پیش نگاهت

با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست

در کوی تو غوغای رقیبان عجبی نیست

لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست

دلدار چو در کام تو و باده بجام است

از چه نکنی عیش که اسباب مهیاست

هر کس برد از جلوه روی تو نصیبی

گر هست قصوری صنما از طرف ماست

آشفته بدامان تو زد دست تولا

ای دست خدا دست تو چون از همه بالاست

ما از دو جهان روبه تو آورده بامید

کز غیر تو حاجت بدو عالم نتوان خواست