آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

سودابه خم گیسو ضحاک لب نوشت

چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت

ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک

سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت

تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی

آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت

با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو

آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت

من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی

نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت

رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن

زان روی نهان کرده در خط زره پوشت

بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ

تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت

گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد

شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت

بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی

مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت