بیتو نتوانم نشستن تاب تنهاییم نیست
بیحضورت لحظهٔ برگ شکیباییم نیست
عشق و رسوایی به هم همخانه آمد از ازل
عاشقم من عاشق و پروا ز رسواییم نیست
سرو چون آن قامت موزون تو در باغ دید
پست شد در خاک و گفتا پای بالاییم نیست
گر برآرم نالهای در بوستان از شوق نو
بلبلان باغ را تاب همآواییم نیست
گر بفرمایند خوبان سجده بر آتش مرا
با خداوندان معنی رای خودراییم نیست
گر نهی صد کوه بر کاه وجودم میبرم
لیک اندر بار هجرانت تواناییم نیست
طبع من جز بر مدیح مرتضی مایل نشد
گر شدم آشفته اما طبع هرجاییم نیست
بر جحیمم کرد مالک عرضه بهر تجربت
گفت با حب علی اندر تو گیراییم نیست