آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

اگر آنزلف و بناگوش بود و آن قد و قامت

دل و دین صبر و خرد را بنه ورو بسلامت

گل درد پرده خود چون نگرد آن رخ زیبا

سر از باغ رود بیند اگر آن قد و قامت

یک کنایه نبود بیش از آن قامت موزون

اینکه واعظ سخنی گفت زآشوب قیامت

عاشق صادق و اندیشه از شنعت حاشا

که بود سینه عاشق هدف تیر ملامت

شایدت دعوی اعجاز که روح الله و موسی

عاریت از لب و دست تو نمودند کرامت

خونم آن چشم سیه ریخت ولی پادشه عشق

بر لب لعل تو بنوشت مرا خط غرامت

برد آشفته کجا کوه صفت سیل زجایش

هر که افکنده در این کوی چو من رحل اقامت