آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

گره زکار چو نگشود زاهدا زعبادت

زخاک میکده جوئیم کیمیای سعادت

بکی باده فروشان اگر خرند فروشم

بیک کرشمه ساقی هزار ساله عبادت

نماز روی ارادت نمودن است بجانان

که این قیام و قعودت بود طبیعت و عادت

بآن امید که دامان قاتلم بکف افتد

مرا بعرضه محشر ضرورتست اعادت

هزار بنده تو خواجه گر خرد همه روزه

ببر کهن نشود بنده را لباس ارادت

بغیر آهوی چشمت که شیر گیر فتاده

کسی زآهوی وحشی ندیده است جلادت

بدر کن این دل آشفته را زحلقه زلفت

که هر نفس شود آشفتگی بموت زیادت

نبرد نام علی در اذان که واجب نیست

بگو به حشر به اسلام تو دهد که شهادت