آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

لبش هنوز زطفلی نشسته از شیر است

که آهوی نگهش در کمینگه شیر است

علاج این دل شیدا ززلف آمد و بس

که گفت چاره دیوانه غیر زنجیر است

بدستم آن خم گیسو فتاد و طره زلف

اگر بود اثری هم در آه شبگیر است

بغیر آهوی چشمت که شیر گیر آمد

کی آهوان دگر را هوای نخجیر است

بدستیاری ابرو ببرد دل چشمت

که ترک عربدجو تکیه اش بشمشیر است

فریب زاهد و تسبیح او مخور ایدل

بهوش باش که این رشته دام تزویراست

علاج این دل سودائی ار لبش نکند

بگو طبیب که بیمار را چه تدبیر است

اگر نه زلف وی آشفته کی بمن آموخت

چرا چو طره او من گره گیر است

فزود عقلم و از سر ببرد رنج خمار

در این شراب خدا را بگو چه تأثیر است