دلی که روز و شبان از پی نظر میگشت
ز زخمِ تیزِ نظر ، دوش بیخبر میگشت
کسی که پا نکشیدی ز کعبه در همه عمر
به طوف میکده میدیدمش به سر میگشت
بلی مسیر قمر عقربست و این عجبست
که دوش عقرب زلف تو بر قمر میگشت
اگر تو موی میان را به جلوه ننمودی
کس این خیال نکردی که مو کمر میگشت
نخوردی آب نی کلکم ار ز چشمه خضر
نه میوه سخنش تازه بود و تر میگشت
چنان به بزم طرب دوش چنگ زد مطرب
که گوش زهره ز مزمار و عود کر میگشت
چه بود لذت این سوختن که آشفته
نهاد خرمن و اندر پی شرر میگشت
حسابِ حشر ، ندانم چه میشدی با خلق،
اگر نه حیدر کرار دادگر میگشت