چه خونها ریختی ساقی ز چشم فتنهانگیزت
چه دلها در کمند افکنده زلفین دلاویزت
ز خفتان بگذرانی تیر غمزه با چه چالاکی
که رویینتن سپر افکنده پیش تُرکِ خونریزت
زمین را ایمنی از فتنه آخر زمان بودی
چو بخت من نخفتی گر دو چشم فتنهانگیزت
برآمیزی به لب نام رقیب و نقل میبخشی
حذر از لعل میْآلود و قند زهرآمیزت
چه شیرینی خدا را ای شکر گفتار کز شورت
بود در بیستون عشق صد فرهاد و پرویزت
تو اندر خواب نوشینی و خارت خفته در بستر
چرا ای گل نیندیشی ز مرغان سحرخیزت
نمیپرهیزی آشفته از این سودای بیحاصل
که سوزد عشق عالمسوز آخر زهد پرهیزت