زینهار از دو ترک خونخوارت
حذر از عقربان جرارت
داده خاتم لبت بزنهارم
زآنسیه مست ترک خونخوارت
زآه درویش چون نیندیشی
توئی آئینه آه زنگارت
از چه میخانه ی تو ای ساقی
که پرستند مست و هشیارت
سرو خود را بیارم ای قمری
تا که سازم زسرو بیزارت
گر تو شیرین پسر بمصر آئی
یوسف از جان شود خریدارت
نخرم سحر جادوی بابل
در بر چشمکان سحارت
تو که شب خفته ی ببستر ناز
چه غم از عاشقان بیدارت
غیر خود بینیم که حاجب تست
کس نه بینم که باشد اغیارت
برفکن بار نفس را از دوش
تا بمنزل برد سبک بارت
فارغ از قید این و آن باشد
هر که چون من شود گرفتارت
ساقیا می حلال خواهد خورد
هر که در جام دید دیدارت
زاهد و برهمن چو آشفته
گرد دیر و حرم طلبکارت
پرده دل بود مقام علی
رو بدر پرده های پندارت
نافه چین به خون خورد غوطه
در بر زلفکان عطارت