آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

ای بلای ناگهان در پیش بالا میرمت

ای بهشت جاودان اندر تماشا میرمت

سر سودای توام اندر سویدای دلست

سودها دارم که در این شور و سودا میرمت

نیستم خفاش تا گویم حدیث از نفی مهر

در بر خورشیده رخساره چو حربا میرمت

من نیم از خاکیان ای بحر طوفان‌خیز عشق

ماهی بحر توام خواهم بدریا میرمت

عضو عضوت را نمی‌دانم تمیز ای ماهروی

من نمی‌دانم سر از پا در سراپا میرمت

گر به آن دست نگارین ریخت خواهی خون من

شکر گویان پیش آن دست محنا میرمت

گر شبی در چنگ آرد زلفت آشفته به خواب

ترسم از حرمان بیداری به رؤیا میرمت

گر میسر نیست فیض خدمتت ای شیر حق

بس مرا این آرزو کاندر تولا میرمت