آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

جز عشق من بی‌سر و پا را هنری نیست

نخلی است وجودم که جز این‌اش ثمری نیست

یک نَظْره بر آن منظرم از پای درافکند

بگریز که پیکان نظر را سپری نیست

سیخ مژه داری به کباب دل عشاق

در رهگذری نیست که دود جگری نیست

یک گام زخود دورتَرَک، منزل یار است

در مرحله عشق به جز این سفری نیست

بر دارِ محبت نزند لاف انا الحق

آن را که به سر باختن خویش سری نیست

افغان عنادل سبب دوری گل شد

فریاد از آن ناله که او را اثری نیست

در میکده دیدم به گرو خرقه زاهد

حاشا که به مسجد ز خرابات دری نیست

گر غیرت سینا شودم دل عجبی نیست

زیرا که چو عشق تو در آن‌جا شرری نیست

در عشق به آشفته ملامت نکند سود

پروانه بر شمع، ز خویشش خبری نیست