آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

به سودای پریشانی‌ست یارب کار من هرشب

که در دست رقیبان است زلف یار من هرشب

چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش

بود چون مرغ شب‌آویز افغان کار من هرشب

مسلمانان ز کفر مومن همه بیزار و هرروزه

به ننگ و عار کفارند از کردار من هرشب

سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی

که رهن باده باید خرقه و دستار من هرشب

اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یارب

رود تا گنبد گردون شرار نار من هرشب

حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد

به کعبه جلوه‌گر گردد بت فرخار من هرشب

جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را

به کوی می‌فروشان وعده دیدار من هرشب

صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا

که در می هست پیدا پرتو رخسار من هرشب

کدامین بحر ز خار است اندر سینه‌ام پنهان

که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هرشب

زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش

به سر گر تیغ رانَد دشمن خونخوار من هرشب