آفتاب طلعتت را زلف مشکین شد سحاب
عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب
گفتمش یا لیت بودی خاک راهت سر بگفت
قد یقول الکافر یا لیتنی کنت تراب
بی حساب این قوم تا کی خون مردم میخورند
انهم کانوا و لا یرجون من ربی حساب
کل من لم یعشق الوجه الحسن فی شرعنا
کافرو الکافر فی حقهم سوء العذاب
گر قرار دل به حرمان شد له بئس القرار
ور به قربان تو شد جانها لهم حسن المآب
زد سلیمان لاف حشمت با گدایان درت
رب اغفرلی ز دعوی گفتی و ثم اناب
عاشقی چبود ولای شاه مردان مرتضی
مخزن علم لدنی آیت ام الکتاب
هر که اینجا بی بصیرت شد بود در حشر کور
جهد کن آشفته میلی کش به چشم ارتیاب