آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

فزون‌تر سوزدم امشب ز هر شب آتشِ سودا

که چون شمع آتش پنهان دل شد از زبان پیدا

میان کاروان لیلی چه بندد بر شتر محمل

چو افغان می‌کند مجنون جرس را گو مکن غوغا

مرا شوری‌ست اندر سر که برده عقل و دین و دل

تو خواهی عشق خوانش ای حکیم و خواهی‌اش سودا

مخوانش طالب کعبه که خودخواه است و تن‌پرور

که با خار مغیلان تو خواهد بستر دیبا

معاذاللَّـه که از حُسنش بکاهد ذره‌ای ای دل

به چشم احولان گر دوست باشد زشت یا زیبا

نباشد نقص خورشید ار بگوید عیب خفاشش

که روز و شب بود یکسان به پیش چشم نابینا

ز شمعت رخ نمی‌تابم بسوزی گر سراپایم

که از پر سوختن پروانه را نبود به سر پروا

رفیقان رفته و من خفته از غفلت در این وادی

کجا خضری که برهاند مرا زین پرخطر بیدا

مگر از همت مردان غیب ای دل مدد خواهم

که سوی کعبهٔ مقصود بندم رخت از این صحرا

کدامین کعبه؟ ارض طوس کوی قبلهٔ هشتم

که آید بهر طوف او ملک از طارم اعلا

رضا آن مایهٔ ایمان، رضا آن شافع عصیان

امام راستان، شاه خراسان، خسرو بطحا

بکش دست عنایت بر رخ آشفته از رحمت

که ترسم این سواد الوجه دارینش کند رسوا