آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستان‌ها

ولی بی‌دوست گلخن‌ها بود طرف گلستان‌ها

سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید

چه بگشاید که بر گل‌ها عنادل راست دستان‌ها

عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند

که همچون دایه ابر از شیر پر کرده است پستان‌ها

خط و زلف و رخ جانان بهشتی جاودان باشد

اگر گرد سمن‌زاری بنفشه هست و ریحان‌ها

اگر مست شرابستی و جویای کبابستی

به کانون درون هست از جگر آماده بریان‌ها

خیال خواب در شب‌های هجران توام حاشا

که در رگ‌های چشمانم بود نشتر ز مژگان‌ها

علاج درد عاشق جز طبیب عشق نشناسد

طبیبان جهان گر جمله پیش آرند درمان‌ها

درین فصلی که هر خشکیده شاخی در طرب باشد

نیفزاید به جز غم بر دل مسکین پژمان‌ها

مرا بد خاطری خرم به شیراز و به نوروزش

به طوسم نیست غیر از غم ز گشت باغ و بستان‌ها

مگر رو بر حرم آرم به شاه محترم آرم

رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ایمان‌ها

شها ز آشفتگی آشفته‌ات دیوانه شد رحمی

ز بس لیلا همی‌جوید چو مجنون در بیابان‌ها

سراپا گر خطا باشد به او جای عطا باشد

که اندر مدحت از نظم دری آراست دیوان‌ها