آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

دوری از هم نفسان اندکی از خانه ما

کامشب افراشت علم برق به کاشانه ما

ساقی میکده چون می به حریفان پیمود

عوض باده شرر ریخت به پیمانه ما

نه سر زلف بتانست که دست ازلی

ساخت زنجیر برای دل دیوانه ما

دیده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد

آه اگر فاش شود پیش کس افسانه ما

من ببحرین غمش بیهده در غرقابم

زانکه غواص دگر برده دردانه ما

پیر میخانه سحر مژده بمستان میداد

که خطابخش بود عفو کریمانه ما

دل و دین عقل و خرد گو بنهد طالب دوست

جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما

نه حمامم که بگندم بفریبد دامم

زلف دام است و بود خال سیه دانه ما

همه خاموش نشینند ملایک از ذکر

بفلک گر برسد نعره مستانه ما

خواست از پیر مغان سالکی اکسیر مراد

گفت خاکست بر همت مردانه ما

هندوی آتش عشقست دل آشفته

شمع هر جمع نسوزد پر پروانه ما

عشق چه مشعله طور ازل نور علی

که بود روشن از او در دو جهان خانه ما