آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

عشق بعقل بارها کرده کارزارها ‏

کرده از او فرارها داده باو قرارها

عقل چو بختی اشتران عشق بر اوست ساربان

برده از او قطارها کره از او مهارها

در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب

روید لاله زارها جوشد چشمه سارها

وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها

برده از آن نگارها کرده از آن بهارها

چون رخ ماه پارها باغ پر از ستارها

چون قد گلعذارها سرو جویبارها