آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

مدعی پنداشتی دور از در جانان مرا

دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان مرا

با صبا هر صبحدم آیم به طوف کوی دوست

چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان مرا

بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله

هست با هر کاروانی ناله پنهان مرا

از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر

هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان مرا

دیده طوفان می‌کند گر هرشب از موج سرشک

نوح چون همره بود نبود غم از طوفان مرا

پیکرم سر تا قدم راه است زان تابنده نور

گرچه چون خورشید بینی با تن عریان مرا

از حبیبم زخم به تا نوشدارو وز طبیب

من خوشم با درد نبود حاجت درمان مرا

نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور

کرده روی و کوی او فارغ از این و آن مرا

گر به صورت دورم از طوس و در هشتم امام

مهر او جا کرده چون جا در رگ و شریان مرا

مرغ روحم پرفشان دائم به گلزار رضاست

گرچه منزلگاه به شیراز است یا تهران مرا

از گدایان درش آشفته انعامم رسید

نیست بر جان منتی از حاتم و قاآن مرا

هم به جای نیکیش یارب جزای نیک ده

زآن که قدرت نیست بر پاداش آن احسان مرا