آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

ای از شکنج زلف تو بر پای دل زنجیرها

بگسسته تار طره‌ات عقد همه تدبیرها

در پیشهٔ عشق ار رسی بینی عجایب‌ها بسی

کآنجا به صید شیرها آموخته نخجیرها

زاهد بنه سبحه ز کف زنّار بربند از شعف

کاین سبحهٔ صددانه شد دام همه تزویرها ‏

جام می بی‌غش بکش تا قلب تو صافی شود

کز خاک پاک میکده شد مایهٔ اکسیرها

ساقی ز یک خُم دادمی دیوانه و فرزانه را

یک باده و از نشئه‌اش پیدا شده تغییرها

هم نرم شد سنگین‌دلش هم غیر رفت از محفلش

آری ز آه نیم‌شب آید چنین تأثیرها

پیکان به جای استخوان اندر بدن دارم نهان

از بس از آن ابروکمان در سینه دارم تیرها

چشمت چو ترکان خُتَن خونخوار و مست و راهزن

زابرو به قصد جان من دارد به کف شمشیرها

زنجیر اگر عاقل کند دیوانه را ای عاقلان

آشفته شد دیوانه‌تر از حلقهٔ زنجیرها