ای از شکنج زلف تو بر پای دل زنجیرها
بگسسته تار طرهات عقد همه تدبیرها
در پیشهٔ عشق ار رسی بینی عجایبها بسی
کآنجا به صید شیرها آموخته نخجیرها
زاهد بنه سبحه ز کف زنّار بربند از شعف
کاین سبحهٔ صددانه شد دام همه تزویرها
جام می بیغش بکش تا قلب تو صافی شود
کز خاک پاک میکده شد مایهٔ اکسیرها
ساقی ز یک خُم دادمی دیوانه و فرزانه را
یک باده و از نشئهاش پیدا شده تغییرها
هم نرم شد سنگیندلش هم غیر رفت از محفلش
آری ز آه نیمشب آید چنین تأثیرها
پیکان به جای استخوان اندر بدن دارم نهان
از بس از آن ابروکمان در سینه دارم تیرها
چشمت چو ترکان خُتَن خونخوار و مست و راهزن
زابرو به قصد جان من دارد به کف شمشیرها
زنجیر اگر عاقل کند دیوانه را ای عاقلان
آشفته شد دیوانهتر از حلقهٔ زنجیرها