آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

هر که ببازار عشق آرد جنس وفا

من شومش مشتری جان دهمش دربها

گر تو درآئی بدیر کعبه مقبل شود

ور تو روی از حرم کعبه فتد از صفا

آخرت ای کعبه نیست خون ذبیحی قول

زین همه قربانئی کایدت اندر منا

ناقه لیلی گذشت از بر مجنون بخشم

میرود و میکند رو زوفا در قفا

سای این می که بود میکده او کجاست

کز اثر نشاءاش سوخت همه ماسوا

خوش به نهان داشتم داغ بتی در درون

تا بکی ای چشم تر فاش کنی ماجرا

گر دل ما آهن است چشم تو آهن رباست

غمزه جادوی تو کوه برآرد زجا

جاذبه عشق تو می کشدم کو بکو

کاه رود لاعلاج بر اثر کهربا

معدن این می مگر بارگه کبریاست

کز اثرش بشکند شوکت شاه و گدا

ساقی این باده کیست دست خدا شیر حق

آنکه بمیخانه زد باده کشانرا صلا

هر که چو آشفته کرد خاک درش تاج سر

گشته مسلم بر او کشور فقر و فنا