چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را
زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
گفتم دل سوداییم دارد دوا بگشود لب
گفتا نبینی در شکر پروردهام عناب را
مینغنود شب تا سحر چشمم ز هجرت ای پسر
کی خواب آید در نظر افتاده در غرقاب را
زلفت به هر جا می کشد ، دل در هوایش میرود،
ناچار ماهی میرود تا میکشد قلاب را
آبی که اسکندر نخورد ، چندان کِش از پی دست برد،
من جستهام در آن دهان آن گوهر نایاب را
شب بر سر کوی تو من گویم ز هر بابی سخن
شاید که با صد مکر و فن خواب آورم بواب را
در حقه نافش اگر گم شد دلم عیبم مکن
هم نوح کشتی بشکند بیند گر این گرداب را
من اندر آن چاهِ ذقن ، افتادهام ای سیمتن،
کز دام تو نبود گریز ای شوخ شیخ و شاب را
آشفته از آن تار مو در بزم تا کی گفتگو
آخر پریشان میکنی جمعیت اصحاب را