خواهم که در هم بشکنم این طاق مینافام را
زین چارطبع مختلف برجا نمانم نام را
گم شده ره میخانهام از دست شد پیمانهام
دستی بگیر ای نوجوان این پیر دُردآشام را
سگ از ره مهر و وفا همصحبت اصحاب شد
لابد سگ نفس و هوا رسوا کند بلعام را
بلبل به باد صبحدم گفته حدیث از بیش و کم
گل گوش داده تا صبا حالی کند پیغام را
عمرت به چل گر میرسد چون در فراقش میرود
عاشق ز عمر خویشتن گو مشمر این ایام را
شد پرنیانی بسترم چون نوک خار و نشترم
تا غیر همآغوش شد یار حریراندام را
جانان جان قوت روان روشن از او چشم جهان
رامش گزین دلها از آن کز دل ببرد آرام را
شاید که درویش سرا از فقر آید در غنا
بر خوان یغما زد صلا سلطان چو خاص و عام را
زاهد ز عشق و عاشقی فراروش هارب بود
بر آتش سودای تو پایی نباشد خام را
آشفته مستوری مکن از میکشان دوری مکن
ساقی به یاد مرتضی در دور افکن جام را