خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

تا دست دهد روی چو خورشید تو دیدن

بر ماست دعا گفتن و از صبح دمیدن

گل گوش همه بر سخن حسن تو دارد

بد نیست ز خوبان سخن خوب شنیدن

گفتی که مکش زلف مرا کآن سر فتنه ست

هر فتنه که آید ز تو خواهیم کشیدن

ز آن روی به سر می رود اندر طلبت اشک

کش آبله شد پای ز بسیار دویدن

ای اشک چو در دیده وطن کرد خیالش

می باید از این مرحله بر آب چکیدن

زنهار به جایی که رخ اوست خیالی

در ماه نبینی که نکو نیست دو دیدن